بیا ساقی بده جامی از آن می


که جان عاشقان از وی بود حی

از آن می کآورد جان در تن من


کند یکجرعه اش لاشیء را شیء

اگر زاهد کشد در رقص آید


بخاک مرده گر ریزی شود حی

از آن می کز فروغش شب شود روز


سیه دل را کند خورشید بی فی

مئی کز من مرا بخشد خلاصی


سرا پایم شود فانی از آن می

بیا ساقی مرا از خویش برهان


مگر طرفی ببندم از خود وی

نه تاب وصل او دارم نه هجران


نه با وی می توان بودن نه بی وی

بیا می ده مرا از خویش بستان


مگو چون و مگو چند و مگو کی

پیاپی ده که عشق آندم گواراست


که در کف جام می آرد پیاپی

مکن داغم مگو کی، دمبدم ده


دل مستان ندارد طاقت وی

چه می پائی بده ساقی شرابی


چه میخواری قفا مطرب بزن نی

بیا مطرب بزن بر تار دستی


بیا ساقی بده جامی پر از می

بده ساقی شرابی از بط و خم


بزن مطرب نوای بربط و نی

میفکن عیش فصلی را بفصلی


ز کف مگذار می در بهمن و دی

بهاری کن سراسر عمر را فیض


ز روی ساقی و جام پیاپی